Friday, September 4, 2009

گل قاصد

از کتاب گل قاصد
دو مرد با هم حرف می زدند
داوطلبی؟
البته
چندسال داری؟
هجده سال تو چی؟
من هم هجده سال
دو مرد از هم جدا شدند
هر دو سرباز بودند
سپس یکی از آن دو بر زمین افتاد. مرده بود
زمان جنگ بود
...
جنگ که تمام شد سرباز به خانه برگشت اما نان نداشت
آدمی را دید که نان در دست داشت. او را کشت
قاضی گفت: می دانی که حق نداری آدم بکشی
سرباز گفت: چرا حق ندارم
...
وقتی کنفرانس صلح به پایان رسید وزیران کابینه از وسط شهر گذشتند. در سر راه به سالن تیراندازی رسیدند. دخترانی که لبهای قرمز داشتند فریاد زدند: تیراندازی می کنید آقایان؟
سپس همه وزیران تفنگ برداشتند و به مردان کوچک مقوایی شلیک کردند. در میان تیراندازی زن سالخورده ای پیش آمد و تفنگهاشان را گرفت . وقتی یکی از وزیران خواست تفنگ را پس یگیرد، زن یک سیلی به گوش او نواخت. او مادر بود
...
زمانی دو انسان وجود داشت
در دو سالگی یکدیگر را با دست می زدند
در دوازده سالگی یکدیگ را با چوبدستی می زدند و به هم سنگ می انداختند
در بیست و دو سالگی با تفنگ به هم شلیک می کردند
در چهل و دو سالگی همدیگر را بمباران می کردند
در شصت و دو سالگی سلاحهای میکروبی بکار می بردند
در هشتاد و دو سالگی مردند
آنها را در کنار هم به خاک سپردند
صد سال بعد کرمی که از هر دو گور تغذیه می کرد پی نبرد که اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده اند. خاک همان خاک بود. درست همان خاک بود
...
می خواهم فانوس دریایی باشم
شب ها، در باد
برای ماهی ها،
برای همه قایق ها
اما خودم
کشتی طوفان زده ام
...
رویای فانوس
اگر مردم
دست کم می خواهم
فانوسی باشم
آویخته بر درگاه خانه­ی تو
و شب رنگ­باخته را
تابان کنم
یا دربندرگاه
آنجا که کشتی های بزرگ به خواب می روند
و آنجا که دختران می خندند
پاس بدهم
در یک آبراه باریک کثیف
و به رهگذران تنها
چشمک بزنم
در یک کوچه­ی تنگ
می خواهم آویخته باشم
فانوس حلبی سرخی
بر سر در میخانه ای
تا همراه با باد شبانگاهی
در اندیشه­ی آدمیان
و در آوازهاشان
تاب بخورم
یا چنان فانوسی باشم که کودکی
با چشمانی گشوده از حیرت آن را می افروزد
هنگامی که وحشت زده در می یابد
که تنهاست و باد
از میان درز پنجره نفیر می کشد
و بیرون،
رویاها در هیات اشباح نمایان می شوند
آری، دست کم می خواهم
وقتی مردم
فانوسی باشم
که شبها، تنهای تنها
هنگامی که جهان در خواب است
با ماه صمیمانه
درد دل کند
...
هر شب زنی
در تنهایی ملال آور خود
در اشتیاق خوشبختی انتظار می کشد
آه، در چشمان او ماتم خانه کرده است
زیرا، معشوقش دیگر بازنگشت
یک شب اما باد تیره
او را با فانوس خیابان جادو کرد
آنان که در نور او خوشبختند
آرام زمزمه می کنند: دوستت دارم
با تشکر از احسان

No comments: