:روزهای دوره دیدن در آمریکا یک بار بولتن هفتگی پایگاه "ریتس" مطلبی نوشت به این مضمون
".دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند"
رفتم سراغش و گفتم: عباس قضیه چیه؟
رفتم سراغش و گفتم: عباس قضیه چیه؟
گفت: چند شب پیش بد خواب شدم رفتم میدون چمن تا کمی بدوم. کلنل باکستر و زنش منو دیدن، از شب نشینی بر می گشتن
کلنل پرسید: این وقت شب برای چی میدوی؟
گفتم: دارم ورزش می کنم
گفت: راستش را نمیگی؟
گفتم: محیط این جا برای من وسوسه انگیزه، شیطون بدجوری اذیتم می کنه تا به گناه بیفتم. دین ما توصیه کرده که این جور موقع یا دوش آب سرد بگیرید یا بدوید. کل قضیه همین بود
کلنل پرسید: این وقت شب برای چی میدوی؟
گفتم: دارم ورزش می کنم
گفت: راستش را نمیگی؟
گفتم: محیط این جا برای من وسوسه انگیزه، شیطون بدجوری اذیتم می کنه تا به گناه بیفتم. دین ما توصیه کرده که این جور موقع یا دوش آب سرد بگیرید یا بدوید. کل قضیه همین بود
اوخلبان شدن خود را از عنايات خداوندي دانسته و در خصوص نحوة پايان دوره خلباني وقبولي در اين دوره ميگويد
دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود ولي به خاطرگزارشهايي كه در پرونده خدمتيام درج شده بود تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نميدادند؛ تا سرانجام روزي به دفتر رييس دانشكده كه يك ژنرال آمريكايي بود احضارشدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او روي ميز بود. ژنرال آخرين فردي بود كه ميبايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم درامر خلباني اظهار نظر ميكرد. او پرسشهايي كرد كه من پاسخش را دادم. از سؤالهاي ژنرال بر ميآمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت؛ زيرا احساس ميكردم كه رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامههايي كه براي آيندهام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران باز گردم. در همين فكربودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، ازژنرال خواست تا براي كار مهمي به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتي رادر اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم كاش دراينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را ميخوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامه هایي را كه در آنجا بود به زمين انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نمازبودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم و يا بشكنم؟ بالاخره گفتم نماز را ادامه ميدهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كه برروي صندلي مينشستم از ژنرال عذرخواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت: چه ميكردي؟ گفتم: عبادت ميكردم. گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هايي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت زمان آن فرا رسيده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من در اتاق سري تكان داد و گفت: همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده مثل اينكه راجع به همين كارهاست. اينطور نيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت من خوشش آمده است. با چهرهاي بشاش خودنويس را از جيبش بيرون آورد و پروندهام را امضا كرد. سپس با حالتي احترامآميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: به شما تبريك ميگويم، شما قبول شديد. من براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آنروز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من اعطا كرده بود دو ركعت نماز شكر خواندم
No comments:
Post a Comment