نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی
برایم جام سرمستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن
بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغازم نه پایان
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین
بشه بی تو غم فرسودن من
نمی خوام از گلهای سرخ و آبی
برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزش های ایثار محبت
به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغی دستهای تنها
بگیره هرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم
ببینی آتش و خاکستر من
تو ای تنها نیاز زنده موندن
بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت
اگه خواستی بیایی دیدن من
که من بی تو نه آغازم نه پایان
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین
بشه بی تو غم فرسودن من
No comments:
Post a Comment