Tuesday, September 30, 2008

حقوق بشر در سفارت‌خانه های غربی

از حقوق بشر در سفارت‌خانه های غربی تا خلقيات ما ايرانيان از زبان رضا کيانيان

از پشت شيشه، به دهان کارمندِ خارجی چشم دوخته ای. سعی می کنی لبخند بر لب داشته باشی. سعی می کنی خونسرد باشی. سعی می کنی مطمئن صحبت کنی آن گونه که طرف باور کند تو قصد ماندن در کشورش را نداری
اصل مدارک و فتوکپی آن ها را در پوشه گذاشته ای و منتظری هر لحظه که ايشان اراده کند، آن ها را در اختيارش قرار دهی. مدارک بانکی، مدارک شغلی، مدارک خانوادگی، قباله منزل، و اسناد ديگری که از تو خواسته شده را بارها و بارها نگاه کرده ای تا چيزی کم و کسر نباشد. چند فتوکپی از هر يک از آن ها تهيه کرده ای تا در سفارت خانه معطل نمانی. حتی فتوکپی مدارکی که از تو نخواسته اند را همراه برده ای، مبادا آن ها را بخواهند و تو ناچار شوی دوباره در صف طويل بايستی و تمام مراحل ورود به سفارت خانه را طی کنی
لبخندی مصنوعی بر لب داری. از آن نوع که کارمند ِ آن سوی شيشه، روزانه ده ها از آن را می بيند. لبخندی ست خاص که تنها بر لب انسان محتاج ديده می شود. هر چه آن کارمند خونسرد و بی خيال است، تو احساس ترس و حقارت می کنی. نکند با داشتن تمام اين مدارک باز به تو ويزا ندهند؟ نکند روی پاسپورت ات مُهرِ لعنتیِ اپليکيشن ريسيود را بزنند و تو را دست خالی برگردانند؟
کاش تو به جای آن کارمند بودی. هر وقت می خواستی می توانستی به هر جای دنيا که خواستی سفر کنی. ديگر نياز به ويزا نداشتی. ديگر نياز به تحمل خفت و خواری نداشتی. در همه ی کشورها با تو به احترام رفتار می شد. کاش به جای اين پاسپورت قهوه ای، که هر کس آن را می بيند، نگاهش به تو عوض می شود، يک پاسپورت به رنگ ديگر داشتی؛ يا لااقل يک کارت سبز؛ يا يک اقامت معتبر
در آن لحظه که آن‌جا ايستاده ای انواع و اقسام آرزوها و دعاها و نفرين ها به ذهن ات می آيد. کارمند ورقه هايی را که از تو گرفته يکی يکی با صبر و حوصله روی هم می چيند و منگنه می کند. نوبت به طرح سوال می رسد. لحظه ای که از مدت ها قبل خودت را برای رسيدن به آن آماده کرده ای: چرا می روی؟ چه کسی را آن جا داری؟ کجا می مانی؟ ويزا را برای چند وقت می خواهی؟ خرج ات را که می دهد؟
سعی می کنی سوالات را درست بشنوی و جواب هايی را که از پيش آماده کرده ای بدون لرزش صدا بدهی. اين را اگر پرسيد، اين را جواب می دهم. آن را اگر پرسيد، آن را جواب می دهم. خاله جان به من گفت مبادا جوری رفتار کنی که محتاج ويزايی. بگو نداديد هم اصلا مهم نيست. نمی روم. اما عمو جان برعکس اش را گفت. گفت مبادا جوری رفتار کنی که ندادن ويزا برای ات اهميت ندارد. اگر برايت رفتن مهم نباشد، خب آن ها هم نمی دهند. طوری رفتار کن که ويزا را لازم داری ولی قصد ماندن نداری
به اندازه ی يک هنرپيشه تمرين کرده ای که حد فاصل توصيه خاله جان با عموجان را با ميميک صورت نشان دهی؛ غافل از آن که اين ميميکی ست که کارمند خارجی روزانه ده ها نوع از آن را بر چهره ی زن و مرد و پير و جوان می بيند
کارمند معطل می کند. به اتاق پشتی می رود. برگشتن اش طول می کشد. قلب‌ات تندتر از حد معمول می زند. به خودت می گويی: داد داد، نداد نداد. گور پدر ويزا. نه بابا. چی چی رو گور پدر ويزا. بايد هر طور شده بروی. کارَت گير ِ اين سفر است
بر می گردد. نگاهی کوتاه و سريع به صورت ات می اندازد. مدارکی را که در سه مرحله و در سه روز مختلف از تو گرفته، همراه با گذرنامه به طرفت می سُراند. به صورت اش نگاه می کنی. داده؟ نداده؟ چيزی تشخيص نمی دهی. تا لب باز کند، پنج ثانيه بيشتر طول نمی کشد اما اين پنج ثانيه به نظرت پنج ساعت می آيد. متاسفانه مدارکِ شما کافی نيست و ما نمی توانيم مطمئن باشيم که شما بر اساس اين مدارک، به ايران باز می گرديد
حس می کنيد يک سيلی محکم و ناگهانی به گونه تان نواخته شده است. نه؛ يک مشت محکم به صورت تان خورده است. حس می کنيد پرده ی گوش تان زنگ می زند و شما صدای طرف را نمی شنويد. حس می کنيد اين خارجی ِ موبور -که وقتی ده دقيقه قبل لبخند اميدوار کننده ای به شما زد، شما لبخند او را بسيار زيبا و مليح ديديد- چقدر زشت و نفرت انگيز است. حس می کنيد دل تان می خواهد طرف را از اتاقک اش بيرون بکشيد و او را يک فصل سير بزنيد. حس می کنيد دل تان می خواهد با خونسردی پوشه ی مدارک را داخل کيف تان قرار دهيد و با لبخندی محتشمانه به او بگوييد، به دَرَک که ندادی
در آنِ واحد، هزاران فکر به ذهن تان هجوم می آورد. کارمند خارجی در حال جمع کردن خرت و پرت های روی ميزش است و نفر بعدی در پشت سر شما منتظر است که شما کنار برويد و او با لبخند حساب شده، با ميميک صورت حساب شده، با صدای مطمئن، همان کارهايی را بکند که شما چند دقيقه قبل کرديد
کنار می کشيد. به تنها کسی که توانسته در آن روز ويزا بگيرد و لبخند فتح و پيروزی بر لب دارد، با حسادتی غريب نگاه می کنيد
در اين دقايق به همه چيز فکر کرده ايد جز ضايع شدن حق اوليه ی سفر –که جزو حقوق بشر است- توسط سفارت خانه ی محترم يا درست تر بگوييم کارمند محترم سفارت خانه. شما حتی حق اعتراض نداريد. تصميم نهايی، با آقا يا خانمِ کارمند است. وزير امور خارجه آن کشور هم نمی تواند به کارمندش بگويد ويزا بدهد. تشخيص کارمند در اين سفارت خانه همه چيز است. نه کامل بودن مدارک، نه کافی بودن دلايل، نه هيچ چيز ِ ديگر باعث دادن يا ندادن ويزا نمی شود. اين حس کارمند خارجی ست که مهم است. او حس می کند که شما اگر ويزا بگيريد به کشورتان باز می گرديد، به شما ويزا می دهد. حس می کند باز نمی گرديد، ويزا نمی دهد. شما در اين سفارت خانه، در اين شهر، در اين کشور، در اين جهان صاحب حق نيستيد. آن کارمند، صاحب حق است؛ صاحب تصميم است؛ و هيچ کس نمی تواند به او اعتراض کند. با يک تکه کاغذ به شما اطلاع می دهند که سفارت موظف نيست برای ويزا ندادن به شما دليل ارائه کند
حکايت گرفتن رواديد از سفارت خانه ها و برخورد ماموران فرودگاه های خارجی با ايرانيان حکايتی ست دل‌آزار و غم انگيز و خفت بار که هر روز تکرار می شود. چندی پيش وب لاگ باران در دهان نيمه باز حکايت عدم صدور ويزا برای دختری بيمار را انعکاس داد و خواهان اعتراض به تصميمِ کارمند سفارت شد. اين اعتراض، يا بررسی مجدد پرونده، خوشبختانه نتيجه داد و آن دختر خانم ويزا گرفت. اين روزها نيز شاهد ارائه ی طوماری عليه رفتار زشت و زننده ی سفارت کانادا با مراجعان خود هستيم
بايد دانست که اين رفتار اختصاص به سفارت کانادا ندارد و تمام سفارت خانه های غربی چنين رفتاری با ما دارند. بايد دانست که ما در نزد اين سفارت خانه ها دارای هيچ حقی نيستيم و کافی بودن مدارک نيز که در يک کشور متمدن ملاک تصميم گيری ست دليل بر صدور ويزا نمی شود. بايد دانست که در نزد ِ غربی ها، حقوق بشر ايرانی، در همان حد انعکاس، در راديو تلويزيون و مطبوعات کشورهايشان است و درست تر بگويم حقوق بشر ايرانی، در نزد اينان، فقط حرف است و بادِ هوا. ساده ترين حقوق انسان، که حق سفر است، توسط همين مثلا طرفداران حقوق بشر، به بدترين شکل ممکن، به طور کاملا فردی و دل بخواه، بدون هيچ دليل و مستند قانونی نقض می شود و صدا از هيچ کس در نمی آيد
پاسخ اعتراض نيز معمولا سکوت است چون به بدترين شيوه ی سيستم های زورگو، فرد، نمی تواند از سيستم جواب بخواهد و سيستم خود را ملزم به پاسخ گويی نمی داند. در اين سيستم تصميم با يک نفر، و آن تصميم قطعی و لازم الاجراست
از غربی ها، توقع رعايت حقوق اوليه ی انسان ايرانی را داشتن، خطاست و راه به جايی نمی بَرَد. بايد کاری کرد، تا گذرنامه ی قهوه ای رنگ ما، در جهان ارزش و اعتبار پيدا کند. آن قدر که با آن بتوانيم بدون داشتن رواديد به هر جا که خواستيم سفر کنيم؛ آن قدر که با آن بتوانيم از کريدور های بدون کنترلِ فرودگاه های جهان، بدون در صف ايستادن و بازجويی پس دادن عبور کنيم. آن وقت گذرنامه ی قهوه ای ما اعتبار از دست داده اش را دوباره به دست خواهد آورد و ما مجبور به تحمل خفت و سرشکستگی نخواهيم شد
با تشکر از افشین

No comments: